رمان باورم کن فصل ششم

*;';پروازتاپروانگی;';*

در روزگاری که خنده مردم از زمین خوردن توست برخیز تا بگریند!!

رمان باورم کن فصل ششم

 

آروم خندیدم و یه پتو برداشتم و پشت در ایستادم و آروم در رو باز کردم. به محض اینکه داخل شد به خیال اینکه پشت تخت قایم شدم به طرف تخت رفت. من هم از پشت پتو رو روی سرش پرت کردم و روی تخت هولش دادم و روی شکمش نشستم و بالا و پایین پریدم.
-برو اسب من!
از کارهای خودم خنده ام گرفته بود. بلند خندیدم. پتو رو از روی صورتش برداشت و گفت:
-چرا می خندی؟ مرده خنده داره؟
-جدی ، جدی اینطوری شبیه مرده ها شده بودی ها!
بعد دوباره روی شکمش بالا و پایین پریدم و خندیدم.
-من که قرار نیست بمیرم. من قرار زن بگیرم. بچه بگیرم. یعنی بچه بسازم.
چپ چپ نگاش کردم. خندید و گفت:
-اینطوری چقدر خوشگل می شی. در ضمن، این چه کاری بود؟ ترسیدم.
بلند بلند خندیدم و شانه بالا انداختم و گفتم:
-خب تو ترسویی.
با یه حرکت من رو روی تخت خوابوند و اومد روم. توی دلم یه جوری شد. دو دستش رو دو طرف بدنم گذاشته بود و با لبخند نگاهم می کرد. دامنم رفته بود بالا! از خجالت سرخ شدم. لبه ي دامنمو گرفت. لب پايينمو گزيدم. لب خند مرموزي زد و گقت:
-من ترسو ام؟! حالا كاري مي كنم كه تو هم بترسي!
حرفی نزدم. می خواستم ببینم چی کار می کنه. هرچند منظورش رو خوب مي دونستم. انگار اون هم منتظر عکس العمل من بود. ناچار گفتم:
-چی کار می کنی سینا؟ بزار برم، می خوام بخوابم.
لبخند زد و گفت:
-اتفاقا من هم خوابم می آد. همین جا دوتایی با هم می خوابیم دیگه.
چشم هام رو گرد کردم. خندید و سرش رو آورد جلو و گونه ام رو بوسید. تنم داغ شد. زير گردنمو بوييد و بوسيد. نفس عميقي كشيد و گفت:
- يكتا! تو چقدر خوشبويي! چرا خودتو ازم دريغ مي كني؟!
بعد محكم و وحشي شروع به خوردن و مكيدن لب هام كرد. طوري كه دردم گرفت. با تمام قدرتم به عقب هولش دادم.
یه دفعه حالت صورتش تغییر کرد. از روم بلند شد و دستش رو روی سرش گذاشت و کنارم روی تخت ولو شد. از ترس بلند شدم و تکونش دادم:
-سینا، سینا؟ چی شد؟
اصلا حرف نمی زد. فقط پشت سر هم نفس عمیق می کشید. از ترس نزدیک بود سکته کنم و من هم کنارش بیفتم. بی اختیار شروع به گریه کردن کردم. محکم تکونش دادم:
-سینا ترو خدا پا شو. سینا؟

 

آروم خندیدم و یه پتو برداشتم و پشت در ایستادم و آروم در رو باز کردم. به محض اینکه داخل شد به خیال اینکه پشت تخت قایم شدم به طرف تخت رفت. من هم از پشت پتو رو روی سرش پرت کردم و روی تخت هولش دادم و روی شکمش نشستم و بالا و پایین پریدم.
-برو اسب من!
از کارهای خودم خنده ام گرفته بود. بلند خندیدم. پتو رو از روی صورتش برداشت و گفت:
-چرا می خندی؟ مرده خنده داره؟
-جدی ، جدی اینطوری شبیه مرده ها شده بودی ها!
بعد دوباره روی شکمش بالا و پایین پریدم و خندیدم.
-من که قرار نیست بمیرم. من قرار زن بگیرم. بچه بگیرم. یعنی بچه بسازم.
چپ چپ نگاش کردم. خندید و گفت:
-اینطوری چقدر خوشگل می شی. در ضمن، این چه کاری بود؟ ترسیدم.
بلند بلند خندیدم و شانه بالا انداختم و گفتم:
-خب تو ترسویی.
با یه حرکت من رو روی تخت خوابوند و اومد روم. توی دلم یه جوری شد. دو دستش رو دو طرف بدنم گذاشته بود و با لبخند نگاهم می کرد. دامنم رفته بود بالا! از خجالت سرخ شدم. لبه ي دامنمو گرفت. لب پايينمو گزيدم. لب خند مرموزي زد و گقت:
-من ترسو ام؟! حالا كاري مي كنم كه تو هم بترسي!
حرفی نزدم. می خواستم ببینم چی کار می کنه. هرچند منظورش رو خوب مي دونستم. انگار اون هم منتظر عکس العمل من بود. ناچار گفتم:
-چی کار می کنی سینا؟ بزار برم، می خوام بخوابم.
لبخند زد و گفت:
-اتفاقا من هم خوابم می آد. همین جا دوتایی با هم می خوابیم دیگه.
چشم هام رو گرد کردم. خندید و سرش رو آورد جلو و گونه ام رو بوسید. تنم داغ شد. زير گردنمو بوييد و بوسيد. نفس عميقي كشيد و گفت:
- يكتا! تو چقدر خوشبويي! چرا خودتو ازم دريغ مي كني؟!
بعد محكم و وحشي شروع به خوردن و مكيدن لب هام كرد. طوري كه دردم گرفت. با تمام قدرتم به عقب هولش دادم.
یه دفعه حالت صورتش تغییر کرد. از روم بلند شد و دستش رو روی سرش گذاشت و کنارم روی تخت ولو شد. از ترس بلند شدم و تکونش دادم:
-سینا، سینا؟ چی شد؟
اصلا حرف نمی زد. فقط پشت سر هم نفس عمیق می کشید. از ترس نزدیک بود سکته کنم و من هم کنارش بیفتم. بی اختیار شروع به گریه کردن کردم. محکم تکونش دادم:
-سینا ترو خدا پا شو. سینا؟

 

-من امشب باید کجا بخوابم؟
خندیدم و گفتم:
-تو اتاق نیما.
اخم کرد. با لحن تندی گفتم:
-چیه؟ کجا می خوای بخوابی؟
خنده شیطنت آمیزی زد و گفت:
-توی این اتاق. روی تخت تو.
-چرا اينجا؟!
-چون مي خوام تا صبح بوي تورو حس كنم. گفتم كه خيلي خوشبويي!
از به يادآوردن چند دقيقه ي پيش دوباره تنم داغ شد و لپ هام گل انداخت. با لحن مسخره اي گفت:
-الهي قربون زن خجالتي م برم كه تا يه چيزي ميشه يريع سرخ ميشه! اونوقت من دوست دارم بيشتر بو بكشمش! آخه خودش نمي دونه كه چقدر خواستني تر مي شه!
بعد دوباره بهم نزديك شد و زير گردنمو بوسيد! از خودم دورش كردم و با عصبانیت گفتم:
-خیلی خب، تو اینجا بخواب من تو اتاق نیما می خوابم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه! مثل اینکه چاره ای نیست!
خندیدم و شب بخیر گفتم و ازش جدا شدم. که گفت:
-آره بخند. تو که مثل من عاشق نشدی!
با صدای بلند گفتم:
-شب بخیر آقای عاشق پیشه.
-ايشالله خواب منو ببينى!
- بلا به دور!

 

به اتاق نیما رفتم. سریع خوابم برد. صبح برای اینکه صبحانه آماده کنم و البته کمی هم درس بخونم زودتر بیدار شدم. دست و صورتم رو شستم و اول به مامان زنگ زدم. صبحانه رو آماده کردم و به اتاقم رفتم. سینا عروسکم رو که یه خرس بزرگ بود بغل کرده بود و خوابیده بود. خنده ام گرفت. چشم هاشو باز كرد و گفت:
-چیه؟ چی دیدی که اینطوری می خندی؟
-مثل دختر بچه ها شدی.
و به عروسکم اشاره کردم. اون هم خندید و گفت:
-آخه بوی تو رو می داد.
لبخند زدم و با مسخره گی گفتم:
-آخِی! کوچولو ی بیچاره. نمی تونی منو بغل کنی عروسکم و بغل می کنی؟
خندید و بلند شد و دنبالم کرد:
-من نمي تونم بغلت كنم؟ الآن حسابت رو می رسم.
همونطور که به سمت پله ها می دویدم گفتم:
-مثلا چی کار می کنی؟
از پشت من رو گرفت و روی دست هاش بلندم کرد و به سمت پایین رفت. می خواستم از دستش فرار کنم ولی غیر ممکن بود. خودم رو لوس کردم:
-سینا، سینایی! می خوای چیکار کنی؟
اخم شیرینی کرد و گفت:
-مجازات. باید مجازات بشی.
سرم رو برگردوندم گفتم:
-من باهات قهرم.
-بی خودی ناز نکن. باید مجازات بشی.
به سمت آشپزخونه رفت و منو روی صندلی نشوند و گفت:
-خب، بزار فکر کنم. آهان...
-خیلی سخته؟ یکم تخفیف بده. ترو خدا باز هوس سيب نكني! هرچند اينجا درختي نيست!
-چرا اتفاقا هوس كردم. اما سيب نه! تو رو!
-كوفت!
-خيله خب چون تويي با يه بوس راضي مي شدم!
-نُچ! نمی شه. یه چیز دیگه.
-هر چقدر مقاومت کنی. مجازات سنگین تر می شه. حالا شد دوتا بوس.
-خیله خب. صورتت رو بیار جلو.
صورتش رو جلو آورد و منم نامردی نکردم و گونه اش رو گاز گرفتم. داد زد و گفت:
-ای لجباز. خیلی خب، مثل اینکه مجبورم ببخشمت.

 

بعد خودش صورتم رو بوسید و مشغول خوردن صبحانه شد. بعد از خوردن صبحانه آماده شد و با معذرت خواهی گفت:
-یکتا جان، من باید برم بیمارستان. کاری داشتی زنگ بزن.
بعد خداحافظی کرد و رفت. من هم به سراغ کتاب هام رفتم و شروع به خوندن کردم. نزدیک ظهر بود که تازه یاد نهار افتادم. می خواستم واسه خودم غذا سفارش بدم که زنگ اف اف به صدا در اومد. پیک بود. برام غذا آورده بود. فهمیدم سینا سفارش داده. تشکر کردم و بعد از گرفتن غذا در رو بستم. به سینا زنگ زدم. بعد از چند تا بوق خوردن گوشی رو برداشت. ازش تشکر کردم و بعد از کمی صحبت کردن خداحافظی کردیم. غذام رو با اشتها خوردم و دوباره به درس خوندن مشغول شدم.
شب سینا برگشت و بازهم برای شام بیرون رفتیم. دير وقت بود وچون من صبح امتحان داشتم بلافصله به اتاق نيما رفتم و خوابیدم. اما چون دير خوابيده بودم صبح نتونستم زود بيدار شم.
-يكتا جان پاشو! سر جلسه نمي رسي ها!
سريع از خواب بيدار شدم و به ساعت نگاه كردم. نفس راحتي كشيدم. هنوز يك ساعت وقت داشتم. بلند شدم و بدون اينكه متوجه حضور سينا تو اتاق باشم لباس هامو عوض كردم. وقتي به خودم اومدم كه ديدم بله آقا خوب بنده رو تماشا كردن!
ازش خجالت كشيدم. ولي خب كاري بود كه شده بود! به روي خودم نياوردم و خيلي عادي از اتاق اومدم بيرون. اونم دنبالم اومد و از پشت بغلم كرد و گفت:
-هيچ مانكني به خوش اندامي تو نيست!
-هيچ كس نمي گه دوغش ترشه!تو ازم تعريف نكني كي ازم تعريف كنه؟!
دست هاشو از دور كمرم باز كردم و به سمت آشپزخونه رفتم. خوشبختانه سينا ميزو چيده بود. بعد از خوردن صبحانه با سينا از خونه اومديم بيرون. سينا اول منو رسوند و گفت که موقع برگشتن خودش می آد دنبالم. بعد ازم خداحافظی کرد و رفت. خوشبختانه آخرین امتحان رو هم به خوبی دادم. با شبنم توی حیاط دانشگاه قدم می زدیم که یادم اومد باید به سینا زنگ بزنم. بهش زنگ زدم و گفتم كه بياد دنبالم.

 

از سینا که خداحافظی کردم به شبنم گفتم:
-شبنم اگه وقت کردی امروز بیا پیشم. سینا دیر برمی گرده. حوصله ام سر می ره.
-اصلا مگه من خودم خونه و زندگی ندارم؟ در ضمن بهرام گير داده چرا زیاد تحویلش نمی گیرم. می گه تو دیگه دوستم نداری و به شروین فکر می کنی. آخه یکی نیست بهش بگه پسره ی خل دیوونه، من اگه از شروین خوشم می اومد دو سال پیش باهاش ازدواج می کردم.
-خیلی خب. اینقدر غر نزن. می آی یا نه؟
-باید ببینم چی می شه. بهت زنگ می زنم.
-باشه. پس فعلا خداحافظ.
-خداحافظ.
ازش جدا شدم و به بیرون از محوطه رفتم. سینا دست به سینا جلوی ماشین ایستاده بود. چقدر زود اومده بود. به سمتش رفتم. انگار با دیدنم جا خورد.
-اِه. یکتا تویی؟ من داشتم فکر می کردم این دختر خوشگل کیه؟
-یعنی چی؟ یعنی اگه من نبودم تو باید اینطوری نگاش می کردی؟
-خب چه اشکالی داره؟ یکم دلم باز می شد.
سوار شدم. اونهم سوار شد. روم رو برگردوندم به سمت خیابون. با لحن شیرین و ملتمسانه ای گفت:
-آخه دختر خوب، من که دلم نمی آد با تو قهر کنم. از این به بعد چشم هام رو می بندم تو خیابون راه می رم. اما تو باید همراهم بی آی چون ممکنه بخورم زمین. باید دستمو بگیری راهو نشونم بدی.
خنده ام گرفت. اما خودم رو کنترل کردم. با همون لحن گفت:
-چطوره؟ موافقی؟
-خب خودت عصا بردار. مثل آدم های کور.
-چشم. فقط تو باهام قهر نکن.
برگشتم و نگاهش کردم:
-اول معذرت خواهی کن.
-چشم. معذرت می خوام. اِی خدا! عجب گیری کردیم ها. بسوزه پدر عاشقی.
خنده ام گرفت.
-اِی من به فدات. همیشه بخند. حالا کجا بریم؟
-نمي دونم. هرجا دلت خواست. راستي تو چرا اينقدر زود اومدي؟!
-چون جلوي در منتظرت بودم. مي دونستم يادت مي ره بهم زنگ زني!
-الهي بميرم. زير آفتاب سياه نشدي؟
همون لحظه گوشی ام زنگ خورد. شبنم بود:
-الو، شبنم؟
-سلام.
-سلام. چی شد؟ به بهرام گفتی؟
-متاسفم. مادرم از شیراز اومده.
-خب. مثل اینکه چاره ای نیست. در ضمن سلام برسون.
بلند بلند شروع به خندیدن کرد.
-مرگ! چرا می خندی؟
-هیچی بابا! مامان کجا بود؟ با بهرام داریم می آیم اونجا.
-کوفت! خداحافظ.
-بای!
گوشی رو قطع کردم و زیر لب گفتم: دختره ی دیوونه! بعد رو به سینا گفتم:
-راستی مگه تو نباید بری بیمارستان؟
-نه. کار خاصی ندارم. بنده در خدمت گزاری حاضرم.
-بریم خونه تا من لباس هامو عوض كنم. آخه شبنم و بهرام می آن تا با هم بریم بیرون.
مسیرش رو عوض کرد و به سمت خونه رفت.

 

تا رسيديم شبنم و بهرام هم رسیدن. بهرام و سینا با هم خوش و بش می کردن. من هم سریع با شبنم به اتاقم رفتم و لباس هام رو عوض کردم. به پایین که رفتیم به پیشنهاد بهرام همه سوار ماشین سینا شدیم. من پشت سر سینا و شبنم هم پشت سر بهرام نشسته بود. با گوشه شالش گوش بهرام رو قلقلک می داد. بهرام هم هِی برمی گشت و پشت رو نگاه می کرد. از کارهاش خنده ام گرفته بود. سینا هم از تو آینه به پشت نگاه می کرد و می خندید. جلوی یه رستوران سنتی نگه داشت و پیاده شدیم. شبنم نفس عمیقی کشید و گفت:
-آخیش! اولین مکان بعد از این همه جون کندن.
-هرکی ندونه فکر می کنه فارغ التحصیل شده.
-عزیزم. درس خوندن عرضه می خواد.
-بله! البته.
با خنده داخل شدیم و توی یه آلاچیق نشستیم. بعد از سفارش غذا شبنم در گوشم گفت:
-یکتا من جیش دارم.
با خنده گفتم:
-پاشو بریم.
بهرام: شما چرا پچ پچ می کنید؟
سینا که حرف شبنم رو شنیده بود یواشکی خندید. من هم رو به بهرام گفتم:
-می خوایم بریم.
بهرام: کجا؟ ما هم می آیم.
سینا: بعضی جاها رو باید تنهایی رفت بهرام جون.
بهرام خندید و شبنم با لحن تندی گفت:
-تا شما یکم دیگه درباره ی اینکه کجا ها باید تنهایی رفت بحث کنید من برم و برگردم.
با شبنم به دستشویی رفتیم. وقتی برگشتیم سفارش ها رو آورده بودن. با خنده و شوخی غذامون رو خوردیم. بعد از اینکه کمی تو خیابون ها گشت زدیم به خونه برگشتیم. هرچقدر اصرار کردیم شبنم و بهرام داخل نیومدن و خداحافظی کردن و برگشتن. من هم با سینا داخل خونه شدیم. بعد از خوردن چای و کمی هم تماشای تلویزیون هرکدوم به یه اتاق رفتیم. نیمه های شب بود که با صدای رعد وبرق بیدار شدم. از ترس نمی دونستم چی کار کنم. با وحشت از تخت پایین پریدم و به اتاق خودم رفتم. چون اتاق تاریک بود هیچ چیز رو نمی دیدم. آباژور رو روشن کردم. سینا خواب بود. آروم در رو بستم كه دوباره صداي رعد و برق تنمو لرزوند. ناچار کنار سینا دراز کشیدم. چشم هاش رو نیمه باز کرد و من رو نگاه کرد. زیر نور قرمز رنگ آباژور چقدر دوست داشتنی بود. بدون هیچ حرفی بغلم کرد و من رو به خودش چسبوند. من هم هیچ اعتراضی نکردم. با صدای خواب آلود گفت:
-ترسیدی قربونت برم؟
جوابش رو ندادم. اون هم دیگه حرفی نزد و سرم رو بوسید و من رو بیشتر به خودش فشرد. من هم سریع توی آغوش گرمش خوابم برد.

 

صبح روز بعد با صدای خنده ی نیما و سینا بیدار شدم. لباس هام رو عوض کردم و به پایین رفتم. با لبخند رو به نیما گفتم:
-شمال خوش گذشت؟
سرش رو تکون داد و چند جرعه از چای اش رو نوشید. می دونستم هیچ وقت دوست نداره در مورد شمال رفتنش ازش سؤال کنم. کنار سینا نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم. سینا چایش رو نوشید و روبه من گفت:
-یکتا جان، من امروز یکم زودتر می آم دنبالت تا با هم بریم خرید. ده روز بیشتر به عروسی نمونده. تا اومدن سیمین جون و مسعود باید کارهارو انجام بدیم.
شانه بالا انداختم و گفتم:
-باشه من حرفی ندارم. ساعت چند می آی؟
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-حدود چهار یا چهارو نیم.
سرم رو به نشانه موافقت تکون دادم. نیما هم گفت سری به آرمین می زنه تا برای انجام کارهای عقب مونده با هم به کارخونه برن.

تا ساعت سه و نیم خودم رو با خوندن یه رمان سرگرم کردم. بعدش بلند شدم و به اتاقم رفتم. از بین لباس هام یه مانتو مشکی رو انتخاب کردم. آرایش ملايمي هم كردم. به ساعت نگاهی انداختم. ساعت چهار و ربع بود. صدای زنگ اف اف اومد. سینا بود. در رو باز کردم و کیفم رو برداشتم و بیرون رفتم. با دیدنم لبخند زد و سوتی کشید.
خندیدم و گفتم:
-بهتره بریم.
در رو برام باز کرد و گفت:
-بفرمایید خانم!
سوار شدم و سینا هم حرکت کرد. اول برای تحویل لباسی که سفارش داده بودم رفتیم. یه لباس دکلته بودکه پشتش یه پاپیون خیلی بزرگ بود که از بالا سه تا دنباله داشت و پایین هر دنباله اش سه ردیف بود و دامنش یه دنباله حدود یک متر داشت. بعد از اون برای خرید کت و شلوار سینا به چند جا رفتیم. چون خیلی خسته شده بودیم قرار شد که خرید لباس سینا رو به یه روز دیگه بسپریم. به خونه که برگشتیم آرمین و سارا هم اونجا بودن. سارا گونه ام رو بوسید و گفت:
-بریم لباس ات رو ببینم.
آرمین: ای خدا! خسته شدم از بس برای این ورپریده لباس خریدم. ترو خدا بیتا بهش نشون نده. اون وقت می گه باید واسم لباس عروس بخری.
-چشمت کور، دندت نرم. اگه خواست، باید براش بخری.
-اوه! اوه! لازم نکرده. من که معاش ام رو با گدایی سر چهارراه تامین می کنم. به ما از این غلط ها نیومده. من بدبخت به شام شبم محتاجم. اون وقت باید هر روز واسه زنم لباس عروس بخرم؟ اصلا مگه خودت لباس عروس نداري؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
-هرکی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه. هر چندتا كه خواست بايد واسش بخري.
-خربزه خوردم. گنج قارون كه پيدا نكردم.
بعد دست کرد و از توی جیبش یه مشت سکه و صد تومانی در آورد و گفت:
-بیا! ببین. تو که باور نمی کنی من اینا رو با جون کندن به دست می آرم.
همه داشتن می خندیدن. کیفم رو روی سرش کوبیدم و گفتم:
-اینا رو از کجا آوردی؟ گدا كشتي؟!
-به جون تو سر چهار راه پر از ایناست. همچین داشتم قدم می زدم که یه سکه جلو پام دیدم. خم شدم برش داشتم که یه پیرزن گفت وای، وای! پسر جون برو دنبال کار بگرد. این کارها عاقبت نداره. سرو وضع اش رو نگاه. از ما خوشتیپ تره. بهش گفتم مگه مال ترو خوردم؟ سرش رو تکون داد و گفت برو جوون. برو دنبال یه کار شرافت مندانه. یکم نگاش کردم. بهم گفت اگه بی آی دخترم و عقد کنی هرچی بخوای بهت می دم. منم بهش گفتم باید با زنم صحبت کنم. اونم کیفش رو کوبید تو سرم و گفت خاک برسر بی عرضه ات کنم. یکم رفتم جلو تر دیدم یه پسره نشسته...
بقیه حرف هاش رو گوش نکردم و با سارا به اتاقم رفتیم. لباسم رو بهش نشون دادم. سارا از سلیقه ام خیلی خوشش اومده بود.
روز بعد بقیه ی خرید ها رو هم انجام دادیم. سینا دو دانگ سارا رو خریده بود و پروانه جون و آقای احمدی هم قرار بود ساعت چهار صبح، یعنی دقیقا وقتی که جشن عروسی ما تموم می شه به فرانسه برن. توي اين چند روز باقي مونده هم جهيزيه ام رو كه مامان با سليقه ي خاص خودش تهيه كرده بود به آپارنمان سينا برديم و طبق سليقه ي من چيديم.
 

صبح روز عروسي همراه سینا به آرایشگاه رفتم. یه زن چاق و قد کوتاه که صورت با نمکی داشت بهم سلام کرد و بدون معطلی دست به کار شد. ساعت تقریبا دو بود که کارش تموم شد و با کمکش لباسم رو پوشیدم و جلوی آینه قدی ایستادم. موهام رو فر کرده بود و خیلی ساده و زیبا باز گذاشته بود. یه تاج هم کنار موهام زده بود. آرایشی که داشتم به رنگ مشکی موهام می اومد. با خنده رو به من گفت:
-امشب باید پدر داماد رو در بیاری.
-واسه نامزدي كه حسابي زد تو ذوقم!
همه خنديدن و من به بیرون رفتم.سینا چند لحظه خیره خیره نگاهم کرد و بعد دسته گلم رو که سه شاخه گل رز سفید بود بهم داد و دستم رو گرفت و بوسه ای نرم به دستم زد. در رو برام باز کرد و من هم سوار شدم و سینا دنباله لباسم رو جمع کرد و خودش هم سوار شد و بدون اینکه نگاهم کنه شروع به رانندگی کرد. با اخم گفتم:
-اینقدر زشت شدم که نگاهم نمی کنی؟
برگشت و با چشم های خمارش نگاهم کرد و گفت:
-نه. فقط می ترسم نگاهت کنم.
-از چی می ترسی؟ از من؟
-نه قربونت برم! از این می ترسم که برگردم و نگاهت کنم و جات رو خالی ببینم. آخه احساس می کنم دارم خواب می بینم. دوست ندارم بیدار بشم.
خندیدم و گفتم:
-نه سینا خواب نیستی. فقط مسئله اینجاست که من باید از تو بترسم. ببخش ها، اما تو انگار دیوونه شدی.در ضمن حرف هات خيلي اغراق آميزه!
دستمو فشرد و گفت:
-آخه چطوري بهت بگم دوستت دارم؟!
زبونمو درآوردم:
-با كمك اين. و البته لب ها و تار هاي صوتي ت!
خنديد!ديگه حرفي نزدم و از پنجره به بيرون خيره شدم. آرمین و وحید و بهرام پشت سرمون بودن و بوق رو یکسره کرده بودن. به خونه مون رفتیم. داخل که شدیم اول به اتاقم رفتم و خوب نگاهش کردم. با اینکه از خونه آینده تا اینجا فاصله زیادی نبود اما من داشتم برای شروع یه زندگی جدید به یه خونه ي جديد می رفتم. یه زندگی که نمی دونستم چقدر فراز و نشیب داره. بابا و مامان و نیما رو بوسیدم. اشک توی چشم هام جمع شده بود. نیما سینا رو بغل کرد و آروم گفت:
-یه خواهر بیشتر ندارم. مثل تخم چشم هات باید ازش مراقبت کنی. نباید کاری کنی چشم های قشنگش بارونی بشه.
سینا لبخند زد و گفت:
-خواهر تو از این به بعد همه ی زندگی من می شه. بهت قول می دم نزارم آب تو دلش تکون بخوره.
وقتی بابا رو بغل کردم هق هق گریه ام شدت گرفت. بابا منو بوسید و دستم رو توی دست سینا گذاشت. سینا هم انگار که چیز با ارزشی رو بهش دادن و نمی خواد به هیچ طریقی از دستش بده دستم رو محکم گرفته بود و فشار می داد. به باغ رفتیم. داخل باغ هیاهو زیادی به پا بود. کنار سینا نشسته بودم و به مهمونها نگاه می کردم. با کمال تعجب استاد ذبیحی رو دیدم. با اخم رو به سینا گفتم:
-کی اونو دعوت کرده؟
خنده بلندی کرد که بیشتر حرصم رو در آورد. اخم کردم و ازش رو برگردوندم. با التماس گفت:
-لعنتی، آخه دلت می آد توی این شب عزیز باهام قهر کنی؟
برگشتم و نگاهش کردم. نگاه معصومانه اش دلمو لرزوند. چقدر دوستش داشتم، اما یه اشتباه توی زندگی ام باعث شد بعدها ارزش سینا رو بدونم!
همون لحظه استاد ذبیحی به سمتمون اومد. هر دوتامون بلند شدیم. استاد نگاه پر حسرتی به من انداخت و روبه سینا گفت:
-انتخاب برازنده ای بود!
و رفت. افسانه به سمتمون اومد و گفت:
- شما چرا مثل مادر مرده ها هستین؟ بیاین وسط! مثلا عروسی شونه.

 


ℒℴνℯ**پروانگی**ℒℴνℯ

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 15 شهريور 1392برچسب:رمان عاشقانه,خیانت,عشق,بوسه,سردرگمی,

] [ 20:26 ] [ *..رضوانه..* ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه